پین پونِلا

اتفاقهایی که در مغز و قلبم رخ میدهد!

اتفاقهایی که در مغز و قلبم رخ میدهد!

من سمیرا هستم!
کسی که به زندگی های قبلی و بعدی
خیلی اعتقاد دارد :)

منوی بلاگ
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۸ 1984

۱۵:۵۰۲۶
مهر


نامبرده یه کانالی داشتم تو تلگرام زدم اشتباهی پکوندمش :( :دی

حالا دوباره ساختمش .. اگه بیاید خوشحال میشم .. 

telegram.me/hiiss_is_here

ببخشیدا که من هی میام لینک میذارم فقط :| :دی 









۱۸:۲۷۲۹
تیر


اگه دوست داشتید .. 


اینستاگرامِ من



۰۰:۳۶۲۰
تیر

 

 

گوش بدیم .. 

 

 


دریافت

 

منیر وکیلی،تو بیو .. 

 

تو بیو تی ما بنشین 
آی بلال طبیب دردُم 
در غمِ ندیدنت، وای بلال علیل و زردُم ... 

آی لایی گل ...
نای نایی گل وای دو هر نومدی مو مردم ... 
آی لایی گل نای نایی گل. .. 
وای دو هر نومدی مو مردم... 

در غمِ ندیدنت ، وای بلال علیل و زردُم. .. 
تو بیو تِ مو بنشین وای بلال طبیب دردُم .. 
آی لایی گل نای نایی گل. .. 
وای دو هر نومدی مو مردم...

 

۱۸:۰۶۱۲
تیر



میخوام توی زندگیه بعدیم یه جهانگرد باشم ..


۰۱:۳۷۱۱
تیر



 ... و بدنیا اومدم ! 


 

 بنده در این عکس یک ماهم هست تقریبا! و نیشم از همان کودکی باز بوده! 




+پ.ن: درسته زشت بودم، ولی عوضش الانم زشتم هنوز :))) 

آدم یا یه کاری رو نمیکنه یا اگه کرد باید تا اخرش پاش وایسته :دی

زشتی هم جز همین کاراس! 



۱۲:۳۷۰۶
تیر

 

یکی از دوستام تو فیسبوک  عکساشو که رفته بود 

فریدون کنار گذاشته بود تو صفحه اش بعد چ دریایی داشت :دی

چقدر خوشگل بود، ولی الان هرچقدر تو نت سرچ کردم که عکسای

فریدون کنار رو ببینم چیزی نبود :( یه سری عکس چپندرقیچی! :دی

آخ که دلم چقدر مسافرت میخواد ..

صبح زود وقتی هنوز هوا روشن نشده بیدار بشیم بعد وسایل ُ

که از دیشب جمع کردیم بذاریم صندوق عقب ماشین

بعدش قام قام قام بریم یه وری! ترجیحا یه جای خُنک و سرسبز..

بعدش تو راه یه جای خوب نگه داریم صبونه بخوریم، عکس بگیریم

دوباره راه بیوفتیم و .... 

آخ که چقدر دلم مسافرت میخواد :))

انشالله خدا قسمتمون کنه با اقامون در اینده بریم مسافرت هی زرت و زرت :))

حالا چون از فریدون کنار عکسی گیر نیاوردم این عکس رو میذارم بجاش

 

بعدش یه موسیقی قشنگ از Dan Gibson & Donald Quan براتون میذارم

اسمش Easter Island (Chile) جزیره ی ایستر،شیلی 

عاشق صدای دریاییم که توشِ .. 

 


دریافت

 

 

 

۰۲:۲۸۰۶
تیر



همه داشتن کنار گوش هم پچ پچ میکردن!

هر کسی داشت یه نظری میداد، خیلی ها خوشحال از اینکه

پیش بینیشون درست از اب دراومده بود احساس غرور میکردن

با نزدیک شدنِ رنگ سیاه پچ پچ ها هم بلندتر میشد و خیلی خوب میشد

شنید که بقیه چی میگن ..

رنگ های زرد که دروغگو بودن کنار هم ایستاده بودن و درباره ی اتفاقی که

برای رنگ سیاه افتاده بود دروغ میگفتن،چیزهایی میگفتن که اصلا صحیح نبود..

رنگ های قرمز کمی اونطرف تر داشتن راجب رنگ مشکی قضاوت میکردن!

رنگ های سبز هم خوشحال بودن از اینکه این اتفاق برای اونها نیوفتاده بود ..

خلاصه هرکسی چیزی میگفت و اصلا توجه نمیکردن که رنگ سیاه حرفاشون رو میشنوه!


۲۳:۳۳۰۵
تیر



 برای خودمان بوک مارک ساختیم :دی 




 اینم وقتی کتاب بسته اس :دی



 البته این بوک مارکی که من درست کردم به این کتاب نمیاد!

برای کتابِ حسنک کجایی خوبه :)))) یا حتی کتابِ حسنی نگو یه دست گُل :دی

کلا کتابی که مخاطبش حسن باشه! :دی 



 +پ.ن: نداییم نداییم :دی 

 

۱۹:۴۸۰۲
تیر


سلام خدا 

اون بالا حتما یکم از این پایین خنک تر است

چون اون بالا اینهمه ماشین و لامپ و وسایل برقی نیست که گرما تولید کنن

خدایا این پایین هوا برای ادمهای تپل گرم تر هم هست 

چون ما نمیتونیم لباس های رنگی رنگیه ازاد بپوشیم 

برای اینکه اگر ساپورت بپوشیم پاهای تپلمان خیلی نمایان میشود 

و دیگران به ما میگویند دبه ی ترشی

یا مانتوهای جلو باز با تی شرت بپوشیم 

تمام مردم دنیا به ما خیره میشوند و کُلی حرفای زننده میزنند

هوا این پایین برای لاغرها مثل آن بالا خنک تر است!

من یه روز مانتوی شادی پوشیدم که تا روی زانوی پایم بود

کوله انداختم و بند کوله باعث شده بود که قسمت ســـینه ی لباسم

کمی کشیده شود

من داخل اون مانتو کاملا راحت و خنک بودم و داشتم با خوشحالی

به باشگاه میرفتم که یک پسری که کارگر رستوران نزدیک باشگاه است

وقتی من را دید با صدای بسیار بلندی گفت یا حسین!

صدای بلند اون باعث شد که همه ی اطرافیان به من خیره شوند و 

با صدای بلند خندیدن!

اما اگر یک دختر لاغر که ساپورت میپوشد و مانتوی جلو باز با تی شرتی که 

بالای کمرش است تن میکند همه لذت میبرند و کسی یا حسین نمیگوید!

از ان روز ما دیگر یک مانتوی گشاده مشکی تن میکنیم 

درسته که وقتی کوله می اندازیم باز هم ملت خیره میشوند به ســینه های ما

اما خب کمتر!

خدایا از شما میخواهیم که لطف کنید و در زندگیه بعدی ما 

من یک دختر زیبا و خوش هیکل باشم مثل یکی از فرندای فیسبوکم به اسم Sogol Af 

معلوم است که در یک خانواده ی روشنفکر و مایه دار بدنیا امده 

او بسیار آزاد است و هرجا که میرود عکسهایش را در فیسبوکش میگذارد

او به راحتی ساپورت با مانتوی جلو باز میپوشد و شالش هم کلا روی سرش نیست!

اما همه از دیدن او لذت میبرند.

فکر کنم اون کُل تهران را دیده باشد و کُلی مسافرت رفته باشد

ما هم میخواهیم در زندگیه بعدیمان دختری ازاد باشیم که کُلی مسافرت و گردش برویم

خانواده ای روشنفکر داشته باشیم که به ما اجازه بدهند با دوستانمان دور دور کنیم!

میخواهیم وقتی که دلمان میگیرد با دوستانمان فیفی و اِتی و اِلی و سی سی درد دل کنیم

و بعدش برای اینکه روحمان تازه شود به گردش برویم نه اینکه ساعتها بنشینیم و حرفهایمان

را به این وبلاگ های یخ زده بگوییم!

در این زندگی که چند روز تا 25 سالگیه ما مانده من احساس کُلی غم و اندوه

و خستگی میکنم!

خدایا از تو میخواهم که لطف کنی و در زندگیه بعدی روح من را در بدنِ یکی 

از این حیوونها که زنده زنده در چین خورده میشوند ندمی!

خدایا مادرمان میگوید هرکسی پیمونه ای دارد در زندگی که اندازه ی پیمونه ی 

زندگیه من هم همینقدر است!

اگر من یک پیمانه ی دیگر بخواهم یعنی کاسه ی زندگیم سرریز میشود؟! 


ای نامه ای که میروی به سویش / از جانب من ببوس رویش! 


+پ.ن: خدایا من یادم نرفته که برای سلامتیم شکرت کنما! 


+پ.ن2:  :) 


۱۹:۳۸۰۲
تیر


 ما دیروز یک کتاب خریدیم! از دیجی جان! :دی 



میخواهیم پرتاب شویم در دنیای داستان های خارجکی!

البته قبلا وارد شده بودیما ولی خب چند سالی خارج شدیم!

حالا خوندم کتاب رو میام مینویسم که چگونه بود و اینا!